شهید نادر نریمانی آروق در سوم اردیبهشت 1334 در روستای اروق ملکان متولد و از همان دوران کودکی در شهرستان بناب بزرگ شد و سرانجام در هشتم بهمن 1361 در عملیات والفجر مقدماتی، شرهانی منطقه عمومی فکه به درجه والای شهادت رسید.

به گزارش انعکاس بناب، شهدا را چه حاجت کتابت و روایت ما، که خون سرخشان بزرگ ترین راوی عشق و اعتقادشان است و این ماییم که در کویر بودن و ماندن به عطر باورهای ناب و باران شور و شیدایی شان نیازمندیم، تا دوباره در زمین – دل و جانمان، تخم سرخ شقایق بکاریم.

آنان به شوق لقای یار، از کوچه های بن بست گذشتند تا بغض های بهاری شان را در غروب های گلگون که عطر بی قراری می داد در محراب وصل ببارند. فرزندان عشق به وادی جنون، سوار بر مرکب بیدلی جولان می کردند و دلباخته به سوی رزمگاه می تاختند و نفس گلو کوبشان بود و مرگ در برابرشان تسلیم محض. آنان مرگ را به سخره گرفته بودند و دلق دنیا را به جاودانگی معامله می کردند.
سلاحشان ایمان بود و سپرشان جان و راهی سرزمین جبهه. آنجا که به جای بلبلان عاشق و چکاوک های بی قرار، سلاح ها آواز می خواندند و هر بام تا شام حماسه های مکرر خلق می شد. در آن دیار هر رزمنده ای که بر آسمان می شد ستارگان بر دیدگانشان لانه می کردند و معبری گشوده می شد.

از زمین تا آسمان. در آن دیار هر عاشق به سوز دل، پلی از دل تا دلدار می زد و خاک به برکت خون پاکشان نظر گاه ملائکه می شد و ضریح عشق!

… در خانواده ای کشاورز و نسبتا فقیر در روستای آرون شهرسان ملکان پا گرفتی. خواستی بار زندگی از دوش پدر کم کنی، می دیدم که چه معصومانه نقش های قالی گل قرمز را بر صفحه ی دیدگانت نقاشی می کردی تا مرهمی باشی بر خستگی های پدر. به گاهی که پدر برای کار، راهی شهر دیگر می شد، تو مرد خانه می شدی. میخواستی کم نیاوری در روزهای نداری و فقر. همه دارایی ات، دوچرخه ای بود که با آن مسیر مزرعه تا منزل را طی می کردی.

شبانه تحصیل کردی و پشتکار بی نظیرت را سپردم بر خاطرم تا روشنی۔ بخش راهم باشد. راهنمایی و دبیرستان پلی بود برای رسیدن به فرداهای روشن، که تو برای تکامل ناگزیر به عبور بودی، تا در انتهای گام وانمانی. دیپلمت علوم انسانی بود تا انسانیت را به انتها برسانی و لاغیر. از مختلط بودن کلاس ها گلایه مند بودی و همیشه در تلاش، تا آلوده به فساد نشوی و دوستانت را نیز در این راه مشوق بودی.

ندای روح بخش اذان که از مناره ها می دمید بلافاصله قامتت به نماز استوار می شد. همیشه دستان مست خدایی ات از قنوتی سرخ پر بود و به نماز اول وقت ارزش خاصی قائل بودی. سعی می کردی بیشتر وقت خود را در خانواده های نیازمند باشی و تا می توانی باری از دوش آنها برداری.
دلت میشکست از هر کسی که زبان به دروغ می گشود و در مجالس لهو و لعب شرکت می کرد. آرام بودی و سر به راه، و این متانت و بزرگ منشی در آن روزگار، بچه ها را شیفته ات کرده بود. تو که بودی غیبت رخت برمی بست.

اگر کسی زبان به شکوه و بنگوی باز می کرد، می گفتی: “صبر کنید تا طرف خودش بیاید،” و اگر تیر غیبت، تو را نشانه  می رفت میگفتی: “خدا از گناهش بگذرد و شما هم عامل فساد نباشید”
…..در دنیایی که ما نفس می کشیم همه چیز در مدار خویش پابرجاست و هیچ حادثه ای ذهن زمان را نمی آشوبد. هیچ بارانی چشم زمین را تر نمی کند و هیچ ستاره ای بی دلیل نمی میرد. نمی دانم چگونه ای مادر! نمی دانم  در جهانی که تو در آنی، کدام زیبایی در حال آفرینش است؟! اما می دانم آسوده ای در جوار رضای حق و همین مرا کافی است.
سال هاست که رفته ای اما برکت شهادت تو در زندگی ام ساری و جاری است. نماز اول وقت، تنفر از غیبت و بدگویی، دوری از فرصت طلبی و دروغ و…

رشته ی اتصال من با تو تنها به تلنگری وصل بود، صدای زنگ تلفن که می آمد می گفتم نادرم است و تو بودی! وای من! که این آخرین صدای زنگت بود. می دانستی که آخر راه ایستاده ای یا نه، رسیده ای! گفتی ناراحت نباشم و دلتنگی نکنم اما عزیز دل مادر نگفتی که من این همه تنهایی را کجا ببرم؟!

آن زمان که چشمان منتظر مرا میدیدی لب به تسکین دردهای پنهانم می گشودی: «از چه نگرانی؟ انسان یک روز می آید و یک روز هم می رود”و برای کم کردن بهانه هایم می گفتی: «تا جنگ هست من هم هستم و باید برای نابودی دشمنان از جان مایه گذاشت و من تا به آرزویم نرسم به جبهه می روم”.

و آن روزها حماسه بود و خطر و موسم جراحت و جگرها تشنه خطر. انقلاب فصل گذشتن بود و فصل خدا، فصل عشق و فصل شهود. وقتی تنگ نظران، آسایش پدران بی تاب و مادران خون جگر را تاب نیاوردند، نادر قدم  در میدان مبارزه گذاشت که پای بریده بود و مسافر خون، نه اهل امن و آسایش و سلامت. گفت: «بزرگترین آرزویم شهادت است و در هر نماز از خدا می خواهم زندگی ام را به شهادت ختم کند».

نمی دانم چه سری بود که هوای غبار آلود و خاکی جبهه روح پاکت را لطیف تر کرده بود. خاکی تر از  پیراهنت. وقتی مسئولین رخصت رفتن را به بهانه ی مسئول آموزش بودنت از تو گرفتند گفتی: «اگر اعزامم نکنید به سپاه تبریز می روم و از آنجا ای می شوم، و این گونه ناچار از اعزام کردنت می شوند.

در ردیف کتاب هایت آثار شهید مطهری تحکیم بخش اندیشه ی عالی ات بود و یقین داشتی که با استعانت از ایشان می توانی بیاموزی چگونه زیستن و چگونه مردن را !!

|
… روزی که کتاب استعاذه را بهت دادم یادت هست؟ در سایه ی کتاب استعاذه آیت الله دستغیب، جهان بینی خاصی یافته بودی. هنوز هم رد نگاه هایت در صفحه صفحه ی کتاب باقی است. وقتی کتاب استعاذه را می خواندی حال عجیبی سراپای وجودت را فرا می گرفت. پریشان اما ملکوتی، چنان که ترسی بر تنم غالب می شد.
به دوستان سفارش می کردی که کتاب استعاذه را بخوانند و دوستان از آن پس هر وقت تو را می دیدند، شوخی را به میدان رابطه دعوت کرده و می گفتند: «از استعاذه چه خبره؟!
هر وقت از جهاد و شهادت سخنی به میان می آمد، دست ها را به هم می زدی سر را به آسمان بلند می کردی و با صدای بلند می گفتی: “یاهو” یادت می آید با جعبه های خالی مهمات، مسجدی ساختیم در منطقه!؟

بعد هعدنامه ای امضا کردیم که هر کس زودتر به شهادت رسید مسجد به نام او باشد و تو رفیق نیمه راه شدی! تو رفتی و بام خانه ی مسجد را به نام خود زدی.پیمانه ی رفاقت را چنان امضا کردی که نقش آن روی پیشانی سحر ماند!
او باشد. و تو رفیق نیمه راه شد زدی پیمانه ی رفاقت را به
عملیات والفجر مقدماتی بود و مژده ی وصل. پریشان در خود چنان می رفتی که شهابی در آسمان. یادم نمی رود، غسل شهادت کردی، لباس نو پوشیدی و از همه حلالیت خواستی: «احتمال اینکه از این عملیات برنگردم خیلی زیاد است».

گردان باب الحوائج را هنوز خوب به خاطر دارم. گذشتیم از منطقه ی دشت خلف شنبل، نشان به این نشان که درخت سدری بود گواه حرف های من و تو، و تو جلودار مان بودی و در صف حرکت با محمدرضا باز گشا. راه بلد خوبی نبودم، اسلام نجاری را برای شناسایی راه، به ما سپردی. گفتی از پشت حرکت کنیم تا کسی جا نماند. اما باز همدیگر را گم کردیم. هنوز صدای آقا مهدی باکری طنین انداز گوشم است: (اسلام، اسلام، من در جلو هستم بیاجلوه؛) وقت نماز شده بود؛ دو رکعت نماز عشق خواندیم و دیگر تو را پیدا نکردم. گویا خمپاره فصل جدایی ما را رقم زده بود.
رفتی، و هرگز به وقت رفتن تردید را در روزنه های چشم تو ندیدم که چشم حقیقت روشن بود و تداوم را در پیش.

سفر به خیر، ای تمام خوبی

برگرفته از کتاب یادگاران به نویسندگی: لیلا صلب صیادی