شهید میر محمد میر جعفر پور اشرف در تاریخ اول بهمن سال 1333 چشم به جهان گشود و سرانجام در تاریخ 1364/12/6 در عملیات والفجر8 به درجه والای شهادت رسید.

خاطره ات عزیز است و جاودان. حضور سرخ تو است که بر چشم های این همه دیوار، پنجره می رویاند و می خواندمان به برخاستن و ادامه دادن، به بلند خواندن آنچه سرمشقمان دادی. تو نیستی؛ اما حضور نورانی ات، از خیابان ها و کوچه ها، حروف تیره رخوت را می زداید. رفتی تا بایستیم. ایستاده ایم و بر معابر آزادی، الفبای همدلی را ترویج می کنیم.
رفته ای تا زمستان های روبه رو را به شعله برخیزیم، تا دهان یاوه گوی ستم را به سنگ ببندیم. به تکاپویمان می خوانی؛ آن گونه که خورشید، تپه های برفی را جاری می کند. تو، به درک بهار دعوتمان کردی تا وقتی آسمان به شکوفه باران شهر می آید، در اتاق های تاریک، جا نمانده باشیم. از توآموخته ایم تا به کوه بیندیشیم و دریابیم کلمات استوار را. درود بر تو باد، بر تو که هر درودی پیش رویت قد خم می کند و سر بر آستان شیدائیت می نهد.

اولین روز بهمن سال ۱۳۳۳ تاریخ در گوشه ای از دل خود نام کودکی راحک کرد که بعد از گذشت سالها موجب روسفیدی او شد.

محمد همچون گلی میان بوستان خانواده، شکوفا شد و در دامن شیر زنی با تقوی و قرآن خوان رشد و نمو نمود و دوران طفولیت را در کنار خانواده ی مذهبی و متدین خود پشت سر گذاشت.
هرروز برگ های کتاب زمان ورق می خورد و آن کودک در سختی های روز گار روز به روز بزرگ و بزرگ تر می شد تا اینکه زمان  فراگیری علم و دانش فرارسید و مانند دیگر هم سن و سال هایش به سراغ یادگیری و علم آموزی رفت. هرچند دوران علم آموزی او مقارن با رژیم مستبد پهلوی بود ولی علم را باید می آموخت اگر چه از کافر باشد؟

تحصیلات ابتدایی و راهنمایی خود را با موفقیت به پایان رساند و در دوره متوسطه وارد دانشسرای مقدماتی شد و شغل شریف معلمی را انتخاب کرد و برای تدریس به روستاهای شهر ملکان رفت او به عنوان یک نیروی فرهیخته ی فرهنگی با توجه به شناخت وضعیت نابسامان جامعه قبل از انقلاب و أحساس وظیفه در خود شروع به مبارزه با حکومت طاغوت نمود.
با آغاز دفاع مقدس همواره قلبش جهت مبارزه با متجاوزان می تپید تا آنکه موفق به عضویت در سپاه پاسداران شده و لباس مقدس جهاد بر تن کرد. محمد در طول مدت حضورش در جبهه دلاورانه در عملیات های متعددی رزمید و از کیان اسلام و انقلاب پاسداری کرد. او بنا بر شایستگی های نظامی و انقلابی فرماندهی گروهان ویژه شهید قاضی طباطبایی را بر عهده گرفت و در تمام مراحل با موفقیت و سربلندی جانفشانی کرد.

… می گویند گرمای نگاهش به انسان قوت می داد، وقتی که صحبت می کرد واژه هایش در قلب ها می نشست به خاطر همین سکوت و نجابت بود که دعای خیر آشنا و غریبه بدرقه راهش بود. می گویند آتش فشان خاموش بود.آنقدر آرام و مطمئن نشان می داد که هیچ کس از درونش دید ادت نداشت. با آنکه عادت نداشت سفره دلش را پیش کسی باز کند، ولی گاهی چشم های زیبایش با انسان حرف میزد.

انس با قرآن از شاخص ترین خصوصیت او بود. حتی در اوج مشکلات و گرفتاری ها از تلاوت قرآن نیز غافل نمی شد. از ریا و ریا کاری به شدت متنفر بود و خیلی به اخلاص در عمل اهمیت می داد. محمد بسیار به فکر مستمندان بود و همواره دلش برای آنان می تپید. همیشه از دیدن وضع فلاکت بار مردم رنج می برد و تا حد توان خود به افراد بی بضاعت کمک می کرد. او در مقام یک معلم، دانش آموزانش را بسیار دوست می داشت.

جسارت می خواهد!!! نزدیک شدن به افکار دختری که روزها…..مردانه با زندگی می جنگد، اما شب ها زیر قاب عکس پدر به خواب می رود!

۳۰ سال گذشت بزرگ شدم در این هیاهوی بی پایان زندگی؛ ساختم با آنچه بود؛ مبارزه کردم با آنچه مخالف عقیده ام بود؛ اما دلم هرسال کوچک تر از سال های قبل می شود و دل تنگ تر از همیشه. اما لحظه لحظه ی خاطرات شاد کودکی ام سرشار از حضور سبز توست وقتی که آغوش گرمت پناه بی کسی هایم بود و شانه های باصلابتت تکیه گاه گریستن های کودکانه ام.
گاهی دل آدم چه گرم می شود به یک دل خوشی ساده، حتی به یک صدای در!
صدای در را که شنیدم، پابرهنه دویدم. مادر می گفت خیالاتی شدم، اما خیال نبود، خود واقعیت بود. بابا محمدم بود، قهرمان قصه هایم! موتورش جلوی در بود، گمان کردم از مغازه ی سر کوچه وسای می گیرد. مادر دوباره صدایم زد: دختر کم زهرایم! خیالاتی شدی مادر! در را ببند و بیا.

رفتم مژده آمدنش را به مادرم بدهم اما همین که برگشتم دم موتور هم نبودا…

…به حساب انگشت های دستم، زندگی من و محمد بیشتر از ۴ سال نشد. ثمره این زندگی چهار ساله، دو فرزند دختر بود که باید تحت آموزه های قرآنی مادرش تربیت می یافتند. و با همان لحن زخمی اما پر غرور ادامه می دهد: در نبود محمد، آنقدر نقش پدری برای بچه ها بازی کردم که گاهی نقش مادری ام فراموشم می شد..! نبودنهایش آنقدر زیاد شده بود که مادرش را هم زمین گیر کرد!
…. دخترش زهرا به نقل از همرزمش ماهر اقدم می گوید: عملیات والفجر ۸ بود، درگیری سختی داشتیم؛ بعضی از نیروها به عقب برگشتند، به وضوح دیدم که ترکش آمد و بازوی محمد را قطع کرد؛ ترکش دومی به سرش اصابت کرد و … هیچ کدام نتوانستیم محمد را به عقب بیاوریم. محاصره هم دشواری کار را چند برابر کرده بود. یک ماه طول کشید تا بتوانیم پیدایش کنیم…اما زهرا در لابه لای خاطرات کودکانه اش یادش بود که جنازهی پدر سالم بود!! راهت سبز قهرمان

گزیده ای از وصیت نامه شهید

بار پروردگارا ! توفیقم بده که در سخت ترین لحظات در میدان نبرد که حساس ترین ساعات عمرم می باشد، عشقت در قلب و ذکرت بر لبم باشد. بار پروردگارا توفیقم بده زمانی که غرش توپها و گلوله ها و غرش نهیب آسای هواپیماها فضای میدان نبرد را در هم می پیچد، قلبم آرام، روحم شاد، زبانم ذاکر و چشم بصیر تم باز باشد، تا کوچک ترین خوف و هراسی در دلم جای نگیرد و تا زمانی که زنده ام بازوانم را قدرتمند و فکرم را روشن گردان تا بتوانم مثل سایر رزمندگان اسلام خدمتی کرده باشم..

پروردگارا! اینک با نام تو و با توکل بر فضل و کرم تو ، آگاهانه به سوی تجلی گاه نور بر مکتب عشق و شهادت قدم می گذارم، ولی افسوس که برای فدا کردن یک جان دارم.ای کاش هزار جان داشتم و در این راه به فرماندهی امام امت و توجهات حضرت ولی عصر(عج) فدا می کردم.

انتهای پیام/داود زیبایی

برگرفته از کتاب یادگاران به نویسندگی: دکتر لیلا صلب صیادی