شهید یوسف دانشیان درسال 1347 چشم به جهان گشود و سرانجام این جوان روحانی 20 ساله، ششم مرداد 1367 به درجه والای شهادت که آرزوی دیرینه اش بود رسید.

به گزارش انعکاس بناب، با توجه به اینکه بنیاد شهید انقلاب اسلامی تعداد شهدای روحانیت در دفاع مقدس را ۲ هزارو ۷۴۲ نفر اعلام کرده است، بنیاد شهید و امور ایثارگران بناب، بر اساس آمار رسمی تعداد شهدای روحانی شهرستان در دفاع مقدس را  ۱۰  نفر اعلام می کند.

در تاریخ دوم شهریور ۴۷، در یک خانواده ی مذهبی و معتقد متولد شدی و در مکتب خانواده، حسین (ع) الگوی چگونه زیستن و چگونه رفتنت شد، و در حوزه ی علمیه ی شهرستان بناب مشغول به تحصیل گشتی.

.. شنیده ام سال های بسیاری میهمان روستاهایی بودی که جوانانشان تا همیشه خاطره ات را برای دلشان قاب خواهند گرفت، که برای صعود از دستان تو با پای برهنه مشتاق شنیدن کلامت بودند. در نگاه آشنایت آیه های روشن بود آنگاه که قامت به نماز جماعت می بستی در مسجد محله ای که از رنگ و بوی نماز جماعت بی نصیب بود! مجالست گرم بود، لذا جوانان دوست داشتند حلقه زن دورت باشند و از خرمن صفا و تقوایت توشه ای برچیند. همه جا حرف از تو بود، از خوش بیانی ات که همواره در مباحثه ها با توسل به حکایات و احادیث بر طرف مقابل غالب می شدی. می گویند از طول عمر گله مند بودی و هر کس برایت طلب طول عمر می کرد می خواستی که دعا کنند که شهید شوی.
… خواهرش می گوید: تنها که می شد یاد خدا مونس تنهایی اش بود. میدانستم همیشه رد پای خدا میان آن هاست. مقید به نماز شب بود و دائم – الوضو. شبی بی وضو سر بر بالین نمی گذاشت. یادم می آید، نیمه های شب بود. آواز دلنشینی خوابم را ربود. چشم باز کردم، صدا از راهروی کوچک خانه بود. به راهرو آمدم. یوسف طبق عادتی مألوف نماز شب می خواند. به حالش غبطه خوردم.

در میان هق هق گریه هایش از خدا طلب بخشش می کرد و من در حسرت و حیرت وامانده، که چه بنامم این همه سرسپردگی را؟! برگشتم بخوابم اما نشد. دلبسته ی لحظه لحظه ی دعاهایش شده بودم. دوباره برگشتم اما نبود. پی اش رفتم از راهرو تا ایوان. یوسف آنجا بود. دسته ایش را چون ساقه های التماس رو به آسمان بلند کرده و نجوا می کرد: «امام زمان (عج) چرا مرا قبول نمی کنی؟ می دانی که از دنیا سیرشده ام و عاشق دیدارت هستم. توجهی به من کن و دعایم را مستجاب گردان». باور کردم که دعایش کار خودش را خواهد کرد. باید صبور می بودم و بردبار و تسلیم تقدیر.

… حرف از عملیات مرصاد شده بود. حالا دیگر یوسف مال دنیا نبود. مادر اصرار به ماندن یوسف: «دو برادرت در جبهه اند. لااقل بگذار آنها بیایند بعد برو». اما مگر می شد یوسف بی اعتنا به آوازهای شرقی باران باشد!؟ که دیگر آغوش زمین را تنگ برای ماندن می دانست. می دانستم که رفتنش حق است. گاه دست به دامن تهدیدهای شرعی می شد: «مادر جان، در قیامت جلویت را می گیرم و می گویم شما بودید که نگذاشتید به جبهه بروم».

اما باید می رفت. از همه حلالیت طلبید. رو به مادر کرد و گفت: «خوب مرا ببین و حلالم کن».این بار گریه های مادر نیز کارساز نبود. سوار ماشین دوستش شد و تا سر کوچه رفت. اما ناگهان به عشق دلدادگی مادر و ترمیم زخم های جان گداز محبت وی از ماشین پیاده شد، برگشت و گفت: «مادر! صورتم را ببوس و خوب نگاهم کن که دیدار دوباره ی ما در قیامت خواهد بود.»خم شد و بر دست های مهربان مادر بوسه زد.
یوسفم! تو که رفتی نمی دانستم گریه های بی یوسفی ام را بر کدامین شانه ی محبت بیارم. هر روز از هم می گسستم و غمت تکه تکه ام می کرد و در نهایت در رضای خدا و عشق تو به هم می پیوستم و به آرامش می رسیدم. وای از دل مادر! این ناله ها برای تو نیست مادر، برای ماندن خودم است. اما تو بگو، آیا در مکتب تو توانسته ام زینبی بودن بیاموزم؟
… و حالا گلزار شهدای امام حسن (ع) و من و شانهای زخمی با کوله بار سیاهی بر دوش، از دیروزهایی که در عافیت و سلامتی بی تو بودن گذشت.

قسمتی از وصیت نامه شهید

هیچ گاه در عمرم این همه خدا را دوست نداشته ام. چقدر شیرین، خوب و دوست داشتنی و لطیف است شهادت در راه او. اگر من در راهی که در پیش گرفته ام شهید شوم چه باک، که علی اکبر حسین(ع) نیز در این راه شهید شده است.

برگرفته از کتاب یادگاران به نویسندگی: لیلا صلب صیادی

انتهای پیام/داود زیبایی