شهید کلام عصری اهال روستای چوپقلو ی بناب در سال 1338 چشم به جهان گشود و سرانجام سال 1365 در عملیات کربلای5 به درجه والای شهادت رسید.

من به تو غطبه می خورم و به تو می اندیشم، به تو که با شوق پیوستن به دریا ، از کویر بیهودگی رخت بربستی و از راز محبت گفتنی و چون شقایق در دامان معرفتت پر پر شدی، پیشانی ات خاک را تبرک بخشید. دهانت امتزاج دعا بود و خدا. طرح لبخندت دلچسب ترین روزها را به یادم می آورد . افسوس ای شهید من! امروز تو نیستی و عکس تو در قاب لبخند میزند. امروز قاصدک ها میراث دار خاطرات سبز تواند و ذهن آسمان پر از خاطره سرخ پرواز توست،و نام تو تا قیامت باقی است.

به گزارش انعکاس بناب، شهید کلام عصری در سال ۱۳۳۸ در روستای چوپقلو از توابع شهرستان بناب دیده به جهان گشود،،به علت مشکلات مالی نتوانست بالاتر از سوم ابتدایی به تحصیلات خود ادامه دهد. لاجرم در کنار پدر به کار کشاورزی پرداخت تا در امرار معاش خانواده، کمک حال پدر گردد. مدتی بعد برای معنا بخشیدن به هدفش که جز پیروزی انقلاب اسلامی چیزی نبود،به عضویت سپاه پاسداران بناب درآمد و به فعالیت در این نهاد مقدس پرداخت.

شهید کلام عصری اهل نماز شب بود و تبعیت از مولایمان علی(ع) همبازی کودکان و یتیمان. در مسائل اجتماعی آن چنان رئوف و مهربان بود که عطوفت و رافتش زبانزد خاص و عام بود و در برابر معبود بی همتایش مخلص و متواضع و خاشع. همیشه در نمازهایش شهادت را آرزو می کرد،

تازه نمازش تمام شده بود . داشت برای رفتن آماده می شد. آن روز لباس سفید و تازه ی رقیق کوچکم را تنش کرده بودم. یک کاسه آب زلال با یک اقیانوس بغض و بی قراری توی دلم ،می خواستم با قرآن بدرقه اش کنم.

رقیه بی تابی می کرد، برگشت و گفت: چرا این چند روزی که اینجا بودم این لباس نمی پوشاندی))؟ رقیه را بغل کرد و دوباره بوسید، چشمانش پر از اشک شده بود، اما نگاهش را برگرداند تا من نبینمش!آرام گفت: ((در وصیت نامه ام نوشته ام که برایم ناله و شیون نکنید ،مبادا صبرت را از دست بدهی)).

خداحافظی کرد و رفت اما خداحافظی اش این بار یک جورایی فرق داشت؛نوای دل انگیز چکمه هایش بر آسفالت سرد کوچه، سرود ایثار و جانبازی می داد. او دیگر برنگشت. رفت و بغضی عمیق بر گلو گاه زندگی ام نشست اندوه در چشم لحظه های لال، بال گشود . رفت، اما نگفت که من، غم تنهایی و فراق را کجا ببرم؟! و اکنون من مانده ام و دختر کانم؛ با یک بغل کوچه های بی رنگ که باید سال های بعد از او را قدم بزنم.

روز ها گذشت. فکر می کنم دو ماهی می شد که منتظر همین لحظه بود.

نبض انتظارش به شدت می زد.

وعده دیدار: شلمچه ، کربلای ۵ نامش جاویدان