خبرنگاران انعکاس در شهرستان بناب، طی گفتگویی با مادر شهید نادرقلی مختاری، از کوچک‌ترین رزمنده‌های شهید در جنگ ایران و عراق، از خاطرات، زندگی و شهادت این بزرگ‌مرد کوچک بنابی برای‌مان روایت کرده‌اند.

اگر با تورقی در تاریخ ۸ ساله دفاع مقدس، رشادت‌های نوجوانان را مرور کنیم، سیما و روضه مصوری از رشادت‌ها و شجاعت‌های حضرت علی‌اکبر(ع) بر ما تداعی می‌شود که هر کدام می‌تواند چراغ راه نوجوانان امروزی باشد.

بسیجی شهید نادرقلی مختاری که متولد ۱۳۴۷ بوده و در تاریخ ۱۳۶۱٫۸٫۷، در منطقه سومار به شهادت رسیده است؛ با ۱۴ سال سن از کوچک‌ترین رزمنده‌های شهید در جنگ ایران و عراق بود.

خبرنگاران انعکاس در شهرستان بناب، طی گفتگویی با مادر معزز این شهید، از خاطرات، زندگی و شهادت این بزرگ‌مرد کوچک بنابی برای‌مان روایت کرده‌اند.

 

انعکاس بناب: مادر جان لطفا ابتدا خودتان را معرفی کنید.

من مادر شهید نادرقلی مختاری هستم؛ فرزند من با ۱۴ سال سن کوچکترین رزمنده شهید دفاع مقدس بود.

[“نادرقلی از ۷ سالگی علاوه بر نماز روزانه نمازشب را هم به جای می‌آورد”]

 

انعکاس بناب: شهید والامقام از چند سالگی شروع به نماز خواندن کردند؟
شهید نادرقلی از ۷ سالگی همزمان با شروع مدرسه نماز خواندن و روزه گرفتن را هم شروع کرد و حتی علاوه بر نماز روزانه نماز شب را نیز ادا می‌کرد، در همان سن ۷ سالگی

 

انعکاس بناب: میزان پایبندی شهید به اخلاقیات در چه حد بود؟
از میزان حجب و حیا ایشان همین قدر بگویم که آنقدر بچه سالم و ساکتی بود که می‌توانم بگویم در انتهای کوچه کسی حتی نمی‌دانست که ما فرزندی کوچک داریم.

 

انعکاس بناب: چطور شد که نادرقلی عزیز به سمت جبهه رفتن سوق داده شد؟
همزمان با دوران دانش‌آموزی به سنی رسید که می‌توانست برای جبهه اقدام کند؛ فرزند من در ۱۳ سالگی به جبهه رفت و در ۱۴ سالگی شهید شد.

 

می‌روم تا دیگر مادران و خواهران‌ام اذیت نشوند

انعکاس بناب: شهید چطور رهسپار جبهه جنگ شد؟
نادر خودش نیز هم برای رفتن به جبهه علاقه داشت تا حدی که هر روز صبح از من می‌پرسید که آیا اجازه دارد که به جبهه برود یا نه و من هر بار به او می‌گفتم که بله می‌توانی بروی، من تو را به خداوند امانت می‌سپارم عیب ندارد حالا که به سن جبهه رفتن رسیده‌ای برو

[“گفت مادر جان من می‌روم به خاطر اجساد مادران و خواهرانم که از میان آتش بیرون کشیدند…
من می‌روم تا دیگر خواهران و مادرانم اذیت نشوند و هیچ مردی نتواند آنها را اذیت و آزاری کند.”]

 

انعکاس بناب: آیا جمله خاصی در این باره از شهید هست که در خاطرتان مانده باشد؟
شهید گفت مادر جان می‌دانی چرا می‌خواهم به جبهه بروم گفتم نه نمی‌دانم چرا می‌خواهی بروی گفت مادر جان من می‌روم به خاطر اجساد مادران و خواهرانم که از میان آتش بیرون کشیدند…
من می‌روم تا دیگر خواهران و مادرانم اذیت نشوند و هیچ مردی نتواند آنها را اذیت و آزاری کند.
گفتم یعنی تو می‌گویی که تو به خاطر خداوند می‌روی و او گفت بله و رفت…

 

پاره‌گی گوشش را از من پنهان کرد…

انعکاس بناب: اگر بخواهید یک خاطره از شهید تعریف کنید آن کدام خاطره است؟
بعد از رفتن نادر به جبهه چند روزی از او خبری نبود و هیچ تلفنی هم نمی‌کرد بعد از چند روز که تلفن کرد از او پرسیدم که چرا چند وقت است به من خبری از حال خودش نداده و نیامده است او گفت که او تبسمی کرد و گفت که خواهم آمد مادر جان؛ بعد از چند روز نادر آمد..، بعد از رسیدنش به خانه؛ ابتدا دیدم که سر و رویش بسیار پریشان است و بی وقفه سر و گوشش را می‌خاراند به او گفتم که پاشو و یک دوش بگیر او گفت نگران نباش دوش هم خواهم گرفت؛ بعد از کمی صحبت کردن متوجه شدم که نادر حرف‌های مرا نمی‌شنود با صدای بلند به او گفتم که چرا هرچه من می‌گویم جواب نمی‌دهی لبخندی زد و گفت بگذار در سمت دیگرت بنشینم وقتی که در سمت دیگرم نشست دیدم که هر چیزی که من می‌گویم را می‌شنود بعد به من گفت که مادر جان باید به جبهه برگردم من وسایل ایشان را آماده کردم و آن زمان دوستی داشتند به اسم آقای نوبخت که اهل مراغه بودند آقای نوبخت به دنبال نادر آمدند و با هم رفتند.

من خیال می‌کردم که نادر به مرخصی آمده بود و به جبهه بازگشت ولی واقعیت این بود که نادر در یکی از عملیات‌های سرپل ذهاب بر اثر انفجار خمپاره پرده یکی از گوش‌هایش پاره شده بود و شرایط بدی داشته و دوستش هم او را به دکتر برده(خاراندن گوشش هم برای این بوده که من متوجه زخمش نشوم …)ولی بعد از معاینه دکتر در تهران بدون استراحت و بازگشت به خانه دوباره به جبهه بازگشته بود که من این را زمانی متوجه شدم که نادر به من زنگ زد و به من گفت که مادر جان نگران من نباش من دارم به جبهه بازمیگردم و من باز هم گفتم که نگرانی ندارم و او را به خدا امانت سپرده ام…

 

انعکاس بناب: اخلاق و رفتار شهید با شما چطور بود؟
رفتار و اخلاق شهید به گونه ای بود که من از آن ذره ای اذیت نشدم ، یعنی از وقتی بدنیا آمد تا سن ۱۴ سالگی اش اصلا من از آن دلخور یا اذیت نشدم.

وقتی میرفتیم غذا بخوریم میگفت سهم من را اول بدهید وقتی دلیلش را از او میپرسیدم میگفت، شاید تو قسمتی از آن غذا را که من برداشتم میخواستی برداری آنوقت من خدا چه پاسخی بدهم.

 

روی تشک نمی‌توانم بخوابم

[“میگف مادر دوستان من الان در جبهه بر روی خاک خوابیده اند خدا از من دلخور میشود من اینجا راحت روی تشک بخوابم.”]

نادرقلی و من هر دو در یکجا میخوابیدیم
صبح که بیدار میشدم می دیدم تشک و بالشت را کنار گذاشته رو موکت خوابیده، از او دلیل کارش را که میپرسیدم میگف مادر دوستان من الان در جبهه بر روی خاک خوابیده اند خدا از من دلخور میشود من اینجا راحت روی تشک بخوابم.

 

انعکاس بناب: وقتی شهید تصمیم شان را با شما در میان گذاشتند چه حسی داشتید و نظرتان چی بود؟
من به آقای جابری گفتم اگر این فرزندم شهید بشود راضی هستم بقیه فرزندانم هم در راه خدا شهید شوند.

 

روز عاشورا، زینبی شدم

انعکاس بناب: خبر شهادت چگونه به شما رسید و حس و حالتان در ان لحظه چطور بود؟
من از شهادت نادر مطلع نبودم روز عاشورا بود که به مسجد رفتم، خانم همسایه خبر شهادت پسرم را بهم داد، برگشتم خانه عکسش را برداشتم و به پیشواز رفتم، که دیدم کنار هر پرچم عکس نادر هم هست تا رسیدم به میدان امام حسین، آمبولانس را دیدم، میخواستم اجازه دهند تا در پیش پسرم بنشینم ولی قبول نمیکردند، یه آقایی بهم گفت که از دستشون بکشم تا درو باز کنن… گفتم نه! همچین جسارتی نمیکنم، پسرم بخاطر حفظ آبروی زنان و محرم نامحرم شهید شده است.

 

وفا به وعده قبل از رفتن

هنگامی که میخواستند نمازش رو بخوانند، جلوی مسجد نشسته بودم که همسایه مان رسید گفت که چرا اینجا نشسته ای گفتم منتظر نادر هستم تا بیاد و برویم به خانه گفت برو من نادر رو به خانه میاورم نادر قبل شهادتش به من گفته بود که همان روز ساعت ۲:۳۰ به خانه میاید و دقیقا هم ساعت آوردنش.

وقتی به گلزار رسیدیم در هنگام دفن شهید آقایانی که آنجا بودند از من پرسیدند که این خانم کی هستند؟ مادر شهید هستند؟

[” من فقط از خدا خواستار صبر حضرت زینب(س) بودم که بهم عنایت کردند”]

 

انعکاس بناب: چرا باورشون نمی‌شد شما مادر شهید هستید؟
چون نه گریه نه ناله و فریاد، هیچی…! فقط نگاه میکردم، من فقط از خدا خواستار صبر حضرت زینب(س) بودم که بهم عنایت کردند.

لحظه آخر محض اطمینان خواستم تنها قسمتی از صورت پسرم بهم نشان بدهند بعد مراسم را ادامه بدند، که مطمئن شدم آن همان پسرم نادر است.

 

بوی نادرم را حس کردم

نادرقلی شب به خوابم آمد و گفت مادر دیدی که آمدم، گفتم چرا برگشته‌ای خانه؟ می‌ماندی جبهه، گفت دیگر وقتم تمام شده من فقط بهش گفتم باشه اگر دوباره برگشتی باز به جبهه برو.
وقتی بیدار شدم دیدم که پسرم از اتاق خارج شد، حتی بوی نادرم را در اتاق حس کردیم.

 

انعکاس بناب: در خاتمه نظر مادر شهید درمورد شهادت چه بود؟
هر چیزی قاعده خودش رو داره اگه خون شهدا پایمال نشود همه پیروز خواهند شد، شهدا رفته اند که بقیه زندگی راحتی داشته باشند و عاقبت بخیر شوند، باعث افتخارم هست که پسرم در راه خدا شهید شد، امانت خدا بود، راضی هستم که توانسته ام وظیفه ام را به نحو احسنت انجام بدم.

 

گفتگو از خانم‌ها رویا قربانی خلیلوند، لیلا داوری و مبینا اصغرتاشیان